کوچه‎‌های خاطره 

کوهنوردان در راه رسیدن به قله هرازگاهی می‌ایستند تا نفسی تازه کنند و روی برمی‌گردانند تا مسیر طی شده را مرور کنند، مسیری پرفراز و نشیب، دشوار و خسته کننده که از آن فراز، ناچیز و آسان به نظر می‌رسد و کوهنورد به حیرت خواهد افتاد که این از نفس افتادن،‌ برای طی طریقی چنین کوتاه و حقیر بوده باشد.

مشابه همین رو به عقب برگردان‌ها، گاهی برای همه‌ی ما پیش می‌آید و این فرصت فراهم می‌شود تا در مسیر زندگی خود، لحظه‌ای از تکاپوی زندگی باز ایستیم و به سال‌های سپری شده و خاطرات نهفته در آن نظری بیفکنیم و چون عمرِ پشت سرنهاده را باز می‌نگریم به سرعتِ سپری شدن، کوتاهی و نامقداری آن پی می‌بریم.

فرصتی پیش آمد تا بعد از مدت‌ها و پس از سال‌هایی دراز، گذرم به محله‌ی چهارمنار، محله‌ی مادری‌ام  بیفتد. این محله چون پیری گرم و سردِ روزگار چشیده در مرکز شهر و در سایه‌ی بادگیر بلند باغ دولت آباد  لمیده است. علی رغم کهولتِ سن این محله، همچنان زندگی با جنب و جوش جریان دارد و سرزندگی در تار و پودش به هم تنیده است. با این وجود هنوز داغ ِفرو ریختن چهار مناره‌ای که به نام آن معروفیت یافته و دیگر وجود ندارند، زخم‌های مدرنیته که با ایجاد معابر عریض در گوشه و کنارش برجای مانده، و دردِ فراق فرزندانش که به مرور ترک زادگاه نموده و به منطقه‌ی پیرامونی و نوساز شهر کوچ کرده‌اند، در گوشه‌ی دلش قرار دارد و خاطرش را مکدر نموده است.

در کنار کوچه‌های خشت و گلیِ بازمانده از نسل‌های پی در پی می‌گذرم. خشت‌ِ دیوارها در کنج حافظه‌شان تصاویری خاک گرفته و خاطرات دور را باز نمایان می‌سازند و از رنج‌ها و دلخوشی‌های آدمی سخن می‌گویند. صدای ناله‌ی دستگاه‌های شعربافی از درازنای تاریخ به گوش رهگذر می‌رسد و می‌توان خستگی زنان و مردان شعرباف و کارباف را پای دستگاه‌ها احساس کرد. در پسِ پرده‌ی زمان، صدای فریاد یهودی‌های دوره گرد برای فروش خنزر پنزرهای خود، صدای پای نا به هنگام معصومه ماما و ماما کبری- ماماهای شهیر محله و شهر یزد در دوره سنت- که برای زایاندن حیاتی تازه با ماهیت سنتی، گام بر می‌دارند و متعاقب آن فریاد نوزاد نو رسیده و شادباش ساکنان خانه‌ای غبار گرفته در هیاهوی تاریخ، به گوش می‌رسد.

از کنار رودخانه -خشکرود میانِ محله برای هدایت سیلاب‌های ناگهانی- می‌گذرم. خانه‌ی مادر بزرگ در ساحل رودخانه با همان نمای چهل پنجاه سال پیش‌اش آرام نشسته است، نمای خانه قدیمی است اما ساکنانش جدید. این خشکرود که نسبت به محله از سن و سال بیشتری برخوردار است، در روزگار سپری شده‌ی خود شاهد اشک‌ها و لبخندها و شادی و غم‌های مردم همجوارش بوده است. سال‌هایی را به یاد می‌آورد که بارش‌های باران، شادی بچه‌ها را در کوی و برزن به هوا می‌فرستاد اما در پی اقامت بلند مدت ابرها بر فراز شهر و بارش‌های مداوم و هجوم سیل بر بستر آن، سایه‌ی ترس بر محله حکمفرما می‌شد و گاهی صدای ترسناکِ آوار و تپاندن و فرو ریختن سازه‌های فرسوده در گوش مردم می‌پیچید و هجوم مرگ برای حیات محله و ساکنانش خط و نشان می‌کشید. حافظه‌ی این خشکرود پر است از هیاهوی بازی کودکانی که در کفِ آن گِل بازی می‌کردند یا هفت سنگ بازی. درختان کنار رودخانه، دلخوش به انتقالِ سطل سطل آب‌هایی بودند که در نظافت دوره‌ای حوض‌های خانگی، درون رودخانه تخلیه و جاری می‌شدند. گاهی گوشه و کنار این رودخانه محلی می‌شد برای تخلیه زباله‌ها و مکانی برای زباله گردی زباله گردان. پس لاجرم بر دیوار سنگی و سیمانی رودخانه عبارتی لعن گونه نقش می‌بست تا شاید از ریختن و تجمع آشغال‌ها و آلوده ساختن بستر آن جلوگیری شود.

کوچه‌ها یکی یکی طی می‌شود تا اینکه در وسط محله، بقالی‌ای از دل خانه‌ای بیرون می‌زند. مردی میانسال با محاسن و موهایی بلند در آخر دکان به چشم می‌آید. سفیدیِ محاسنِ خواربار فروش، حکایت از گذر روزگار و گوشمالی عمر دارد. دوستی از دوران دبیرستان است. مرا شناخت و شناختمش. از ایامی گفتیم که مثل پلک بر هم زدنی سپری شده بود. از جفای زمانه گفتیم و سرعت گذشتن عمر.

از کوچه‌ها می‌گذرم. کوچه‌های محله با عمری چند صد ساله به من می‌فهمانند که آنها بازهم کهنسال‌تر شده‌اند و من سن‌دارتر. محله را می‌گذارم و می‌گذرم. چهره همکلاسی گذشته‌ام در ذهنم نقش بسته که با زبان بی زبانی می‌گوید پا به سن گذاشته است و این یعنی عمر ما و هم دوره‌های ما رو به سرازیری دارد، همانند کوهنوردی که قله را دیده و باید مسیر سرازیری را طی کند. مرور خاطرات گذشته، دویدن‌های بی‌حاصل یا ثمربخش، غم و شادی و اشک و لبخندهای تجربه شده در گذشته‌ای دور که نزدیک می‌نماید بر برگشت ناپذیری عمر سپری شده تاکید می‌کند و می‌گوید که سال‌های پشت سرنهاده شاید بیشتر از سال‌های پیش رو باشد. اما در من کودک لجوجی است که بر ایستایی عمر پافشاری می‌کند. عمر می‌گذرد در گذری که چند صبایی دیگر به پایانش نزدیک می‌شود اما کودک درونم هنوز مشغول بازیگوشی‌های گذشته‌اش هست و وقعی به پا به سن گذاشتگی من نمی‌نهد.

دیدگاهتان را بنویسید