پاییزها نشانه دارند
کنده نمی شود این چسبناکی زندگی های امروزی، آدم وقتی می خواهد دل بکند تازه می فهمد چه تاری این عنکبوت خوش خط و خال بر وجودش بافته است که هر کدام را که می کنی تاری دیگر باز تو را در اسارت می گذارد.
سرشت انسان فرار را دوست دارد یعنی آدمیزاد تمایل به گریز در خونش می جوشد، گاهی از خود و گاهی از دنیای پیرامونش، این تقابل بودن های تکراری و رفتن های اجباری آدم را بر سر چند راهی های بی هویتی می گذارد و او را آنچنان سردرگم این انتخاب می سازد که تا چشم باز می کند خود را پشیمان در میانه زندگی می یابد که نه از راه رفته مسرور و نه راه مانده او را مجذوب رهسپار شدن می کند. در راه مانده بی هدف می شود نام زندگی امروز ما، چقدر این سختی ها شتابان می روند و جای خود را به دیگری می دهند و ما هنوز درد دار اتفاق دیروز مجالی برای عبور از امروز نمی یابیم و این سوگ به سوگ رفتن ما را هرچه بیشتر به پرتگاه سقوط از زندگی می کشاند. آدم ها گاهی دلتنگ می شوند و گاهی از فرط خستگی ها فرصتی برای افسردگی نمی یابند آنجاست که برای قرار گرفتن پا به دنیای پر اتفاق آدم ها می گذارند تا کمی التیام یابند اما این درد با آن دوا درمانی نمی شود.
آذر، درکوله بارش سوز زمستان دارد، انگار طبیعت دنیا را برای بعد از این اتفاق آماده می سازد، هنوز زمانی از مرگ گل های یخ زده داوودی نگذشته که نرگس های قد کشیده به گل می نشینند و محبوب شب با همه جسارت در این سرمای شب های کویر گل می دهد و عطر مست کننده عاشقی اش را به مشام دنیا می رساند. این ایستادن تنها در این زمان می چسبد وگرنه گل در بهار بسیار است، او می خواهد نشانه بیاورد، اصلا بهانه دست بشر دهد تا در کلاس درس پاییز یاد بگیرند یک لحظه زندگی به رفتن های بعد از آن می ارزد. این هیجان بودن را کاش یکی در ما باز می دمید، کاش جنگجویان خسته را آذوقه ای از امید می دادند و قمقمه های خالی زندگی را مملو از شراب خواستن می کردند، کاش اعلام آتش بس درون می دادند تا قلب هایمان فرصتی برای تجدید قوا پیدا کنند تا برق زندگی به چشم هایمان باز گردد و کودک درون از کمای این بمباران بزرگی بیرون آید.
پاییزها همیشه نشانه اند برای ره گم کردگان زندگی، خزان با افتادن هر برگش فریاد می زند تا نروی آمدنی در کار نیست و تا رفتن، چند قدمی بیشتر باقی نیست. دل های پاییزی عجیب گرفتارند و این سردرگمی مسری را به آدم های اطرافشان نیز سرایت می دهند. این هرزه گویی های بی سر و ته یکی از همان نشان های خزان است.
دنیا دارد پوست می اندازد و رنگ های پر افتخارش را می بازد و جهان در مسیر عدالت به خفقان و استبداد می رسد، شب های سیاه عجیبی دارد و بودن ماه و آمدن سپیده تنها دلخوشی این ظلمات می شود. صدای قدم های رفتن پاییز می آید، چیز زیادی برای رفتن نمانده و تاراج به زودی پایان می یابد. پاییز طبیعت لخت را به دست سرد زمستان می سپارد و او از فردا چه ها که نمی کند.