نام های تکراری، ادامه قحط الرجالی
صف مثل همیشه شلوغ و بحث های داغ سیاسی گرمای تنور نانوایی را دو چندان کرده بود. شاطر همچنان که خمیرهای پهن شده را به تنور می کوبید گوشی هم به گفتگوی آنها می داد و هرجایی که تمایل به شنیدن نداشت دست های محکم تری به چانه می کوبید. یکی می گفت “لیاقت مردم همین رئیس جمهوریست که انتخاب کرده اند” و دیگری می گفت “شانس آوردیم فلانی رئیس جمهور نشد وگرنه چنین و چنان می نمود،”هر دو طرف دعوا تیم های ناخواسته ای را تشکیل و تحلیل های آبکی خود را با چاشنی بی بی سی و رسانه های اینوری به خورد طرف مقابل می داد و در این میان برخی هم با افتخار از رای ندادن خویش احساس غرور می کردند.
صف مثل همیشه شلوغ و بحث های داغ سیاسی گرمای تنور نانوایی را دو چندان کرده بود. شاطر همچنان که خمیرهای پهن شده را به تنور می کوبید گوشی هم به گفتگوی آنها می داد و هرجایی که تمایل به شنیدن نداشت دست های محکم تری به چانه می کوبید. یکی می گفت “لیاقت مردم همین رئیس جمهوریست که انتخاب کرده اند” و دیگری می گفت “شانس آوردیم فلانی رئیس جمهور نشد وگرنه چنین و چنان می نمود،”هر دو طرف دعوا تیم های ناخواسته ای را تشکیل و تحلیل های آبکی خود را با چاشنی بی بی سی و رسانه های اینوری به خورد طرف مقابل می داد و در این میان برخی هم با افتخار از رای ندادن خویش احساس غرور می کردند.
موافقی با رگ های باد کرده گردن همچنان که با آستین عرق از پیشانی پاک می کرد، فردایی روشن با انتخاب این رئیس جمهور را به همگان مژده می داد و آن یکی با ترس فردا، تورم و دلار هفتاد تومنی دل مردم را خالی می کرد.
برخلاف ظاهر زیبا و دل فریب، سیاست چقدر باطنی کثیف و تفرقه انگیز دارد. تحلیگران سیاسی نانوایی همانهایی بودند که توان خرید نان آزاد پز را نداشته و هر روز ساعت ها در صف انتظار برای خرید کمترین مایحتاج زندگی می ایستادند، انگار هیجان سرگرمی این بحث ها زمان را برای منتظران کوتاه می کرد. در این بین شاگرد نانوا با سوء استفاده از جدال پیش آمده، نان ها را دو تا یکی به زیر می انداخت!
عاقبت شاطر سکوتش را شکست و حرفی زد در جواب همه این هیجان ها. او گفت “هر کس می خواهد رئیس جمهور باشد، من باید کار کنم و زحمت بکشم…” و این انگار درست ترین حرفی بود که می شد شنید!
انگار هنوز در طرحواره آدم ها بویی از امید می آید، هنوز مردم دل به تغییر وضع موجود دارند و با خوش خیالی اخبار بیست و سی را دنبال می کنند و بالانشینان هنوز هم در میان خودی ها پست ها را تقسیم کرده، اتوبوسی می آیند و لشکری می برند، آشنایان جوانی دوباره باز می گردند، میانسالان سالهای دور امروز پیرمردهای دولت می شوند و ما دستاورد همان هایی می شویم که برایمان دلسوزانه از تغییر می گویند.
قحط الرجال سیاسی آنجایی خود را بیش از پیش نشان می دهد که حتی نام یک گزینه خارج از حلقه تنگ خودی ها به چشم نمی خورد و انگار نبرد صندلی تنها جنگ قدرتی است برای کسانی که بر سر سفره بوده اند و حال با اشتیاقی تازه دوباره به آن باز می گردند.
در همین روزهای داغ تغییر دولت زیر پوستی و ماهرانه تورم به پیش می رود و در کلاس بی عدالتی ها، شاگرد نانوا کوچکترین نقش ممکن را بازی می کند چرا که استادانش بهتر می دانند کجا و کی دوتا زیر و یکی رو بکشند تا مردم در هیاهوی پیش آمده آنرا نفهمند.
در ماورای این قصه، عده ای به رفتن، نبودن و نفهمیدن فکر می کنند، فرار مغزها و ورود اتباع بیگانه دو کفه ترازویی شده اند که هر روز از کیفیتش کم و به کمیتش اضافه می گردد.
بازگشت به گذشته، فرار رو به عقبی برای عدم اعتماد به امروز است و سرخوردگی دستاورد این تفکر، برای نسل جوانی که خود را پس این پیرمردها می بینند و این شاید تلخ تر قسمت زندگی امروزمان باشد.
چقدر در کتاب های تاریخ نام های تکراری خواهیم داشت!