فریاد شجاعت روی آوارهای برج بلند؛ اگر روزی در آتش گرفتار شوی…

قلبم درد می گیرد؛ چهره مظلوم علیرضا و بی تفاوتی خاصش در زمان سوالم از جلوی چشمم رژه می رود؛ صدایش هنوز در گوشم است وقتی که پرسیدم اگر روزی خودت زیر آوار گرفتار شوی چه می‌کنی؟؛ «اگر مردم نجات…

قلبم درد می گیرد؛ چهره مظلوم علیرضا و بی تفاوتی خاصش در زمان سوالم از جلوی چشمم رژه می رود؛ صدایش هنوز در گوشم است وقتی که پرسیدم اگر روزی خودت زیر آوار گرفتار شوی چه می‌کنی؟؛ «اگر مردم نجات پیدا کرده باشند، دیگر من مهم نیستم».



اسمش علیرضا بود و ۵ سالی می شد لباس آتش نشانی تنش می کرد؛ هنوز درکار خبر تازه کار بودم و با زحمت توانسته بودم مجوز تهیه گزارش از یک ایستگاه آتش نشانی را بگیرم و حالا علیرضا شده بود مجری گزارش ما و اینطرف و آنطرف ایستگاه را نشانمان می داد.

جذابیت وسایل ایستگاه که برایم تمام شد ناگهانی سوالی به ذهنم رسید؛ «علیرضا اگر یک روز خودت در آتش گرفتار بشی و راه نجات نداشته باشی، چیکار می کنی؟‌» شانه اش را بالا انداخت و عجیب ترین جوابی که انتظارش را نداشتم داد؛ «اگر مردم نجات پیدا کرده باشند، دیگر من مهم نیستم.»

*صبح اول وقت آتش به جان برجی افتاده بود که هر روز از مقابل رد می شدیم و خیلی ها برای خرید سری به آن زده بودیم؛ تا ۲ سه ساعت اول همه چیز عادی بود؛ آتش نشان ها می رفتند و می آمدند و بالای نبردبان ها آب روی آتش می ریختند؛ هیچ چیز ماجرا عجیب نبود تا وقتی که جلوی چشم بهت زده همه، برج فرو ریخت.

آنهایی که بوی خطر به مشامشان خورده بود، موبایل به دست، صدها متر آنطرف بودند؛ آتش نشان ها اما با اینکه مطمئن بودند ساختمان ۵۰ ساله طاقت این همه گداختگی را ندارد، ولی باز هم هرطور شده می خواستند مردم باقی مانده را از ساختمان خالی کنند؛ یکی از عکاس ها می گفت مامور آتش نشانی که از ساختمان بیرونش کرده بود و دو دقیقه بعدش ساختمان فرو ریخته بود، هنوز آنجاست؛ اینها را با اشک می گفت.

*نتوانستم خانه نشین باشم و عمق فاجعه را از تلویزیون ببینم؛ همه چیز بهم ریخته بود؛ آتش نشان هایی را می دیدی که با موتور خود را به محل رسانده بودند و وقتی سوال می کردی می فهمیدی که امروز اصلا شیفت کاری شان نبوده؛ یکی شان می گفت «رفقایمان زیر آوارند، چطوری خونه بمونیم؟»

هر چند دقیقه یک نفر از پشت میله ها صدایت می کند؛ «آقا شما بچه های ایستگاه حسن آبادید؛ بچه خواهرم آتش نشانه، از وقتی ساختمان ریزش کرده جواب تلفنش رو نمی ده» آتش نشانی که مخاطب مرد است چشم هایش را می دزدد و فقط می تواند بگوید «دعا کن حاجی»

*می گویند ۲۰ تا ۳۰ نفر از بچه های آتش نشانی زیر آوار مانده اند؛ محبوس محبوس؛ دود امان مایی که در هوای آزاد ایستاده ایم را بریده است؛ به همین که فکر کنی دلت می خواهد ای کاش امروز از تاریخ حذف شود یا اصلا نباشد؛ زمان به عقب برگردد و آتش نشان ها فرصت کنند لااقل از ساختمان بزنند بیرون و خلاص! اصلا مگر چه اهمیتی دارد چهارتا لباس و شلوار در برابر جان انسان؟!

فقط چند ثانیه طول می کشد حرفت را پس بگیری؛ یکی از بچه های آتش نشانی که خودش هم زخمی شده می گفت که به رفیقش گفته داخل نرو ولی جواب شنیده که «خدارو خوش نمیاد، اینا مال مردمه»؛ اینها را که می شنوی حقیر می شوی با این فکر های صد من یک غازت؛ اگر قرار بود این ها هم مثل ما فکر کنند که هیچ کس برای نجات دیگران به دل آتش نمی زد؛ هیچ کس مثل آن آتش نشان شهید ماسکش را به دهان دختر بچه گرفتار در آتش نمی گذاشت و خودش ریه اش را به دود های سیاه بسپرد و بعدش …

*نمی دانم علیرضا آتش نشان هم به محل حادثه اعزام شده است یا نه؛ حتما شده؛ هر چقدر چشم گرداندم نتوانستم پیدایش کنم؛ ناگهان در وسط تقاطع خشکم زد؛ «علیرضا؛ آتش؛ آوار؛ گرفتاری»؛ سرم شروع می کند به گیج رفتن؛ عکس دخترش را که روی کمد نصب کرده بود آمد جلوی چشمم؛ حالا چند نفر از رفقای علیرضا زیر همین آوارها هستند و تعدادی شان هم رفته اند مستقیم به سمت بهشت.

*جان کف دست گرفته ات را حالا همه باور کرده اند؛ برج بلند مرکز شهر، شجاعت تان را فریاد زده است؛ روی خاک گرفته رفقایتان گواه است؛ چشم های گریان خانواده هایتان گواه است؛ اشک های پدری که دنبال پسر آتش نشانش در سرما یک لنگه پا ایستاده گواه است؛ گواه است که «ایستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم» برای شعر و شاعری نیست.

قلبم درد می گیرد؛ چهره مظلوم علیرضا و بی تفاوتی اش زمان سوالم از جلوی چشمم رژه می رود؛ صدایش هنوز در گوشم است وقتی که ازش پرسیدم اگر روزی خودت زیر آوار گرفتار شوی چه می‌کنی؟؛ «اگر مردم نجات پیدا کرده باشند، دیگر من مهم نیستم».

برچسب‌ها

دیدگاهتان را بنویسید