بزرگترین فروشگاه سیار جهان

در آن ساعت روز, مترو چندان شلوغ نبود. وقتی سوار شدم, پسر جوانی جایش را به من داد. از او تشکر کردم و نشستم. و چون جلویم ایستاده بود, به نشانه قدردانی, سه جوک کوتاه برایش تعریف کردم. او و دونفر کناریم, خندیدند. مرد مسنی که با شعر وسیله سوزن نخ کن می فروخت, را صدا زدم, و یک سوزن نخ کن خریدم. مرد سمت چپیم پرسید: به درد می خوره؟
گفتم: نمی دونم! دو تا دیگه هم توی خونه دارم!

در آن ساعت روز, مترو چندان شلوغ نبود. وقتی سوار شدم, پسر جوانی جایش را به من داد. از او تشکر کردم و نشستم. و چون جلویم ایستاده بود, به نشانه قدردانی, سه جوک کوتاه برایش تعریف کردم. او و دونفر کناریم, خندیدند. مرد مسنی که با شعر وسیله سوزن نخ کن می فروخت, را صدا زدم, و یک سوزن نخ کن خریدم. مرد سمت چپیم پرسید: به درد می خوره؟
گفتم: نمی دونم! دو تا دیگه هم توی خونه دارم!
پرسید: پس برای چی خریدید؟
گفتم: از شعرش و نحوه ی فرو شش خوشم می آید!
اطرافیانم خندیدند. مرد سمت راستیم, پرسید: حالا می خواهی با این سوزن نخ کن چه کار کنی؟
گفتم: اگر قبول می کنید, به شما هدیه می کنم. [ سوزن نخ کن را به طرفش گرفتم.] بفرمائید.
خندید و با اشاره به جوراب فروشی که عبور می کرد, گفت: من سوزن نخ کن نمی خوام, جوراب می خوام!
پرسیدم: پس چرا نمی خرید؟
گفت: خواستم که شما برایم بخرید!
با خنده گفتم: توی پیشونی من چیزی خوندید؟
پرسید: چی خوندم؟
گفتم: مثلا, عبدالله!
در حالی که همراه بقیه می خندید, گفت: من بدون عینک, شما رو هم خوب نمی بینم. فقط گفتم که اگر می خواهید به من هدیه بدید, جوراب بدید.
گفتم: می ترسم اگر به شما هدیه بدم, خیال بد بکنید!
پرسید: مثلا, چه خیالی؟
به مردی که اسب پلاستیکی کوکی می فروخت, گفتم: دو تا از این اسباب بازی ها رو به من بده!
مرد سمت چپی پرسید: برای نوه هاتون می خواین؟
گفتم: تقریبآ!
پس از این که اسباب بازی ها را خریدم و در ساکم گذاشتم.
پرسید: تقریبأ یعنی چی؟
گفتم: یعنی نوه های خونی من نیستن, ولی مثل نوه دوستشون دارم.
پرسید: چرا آدم نوه شو, از بچه شم بیشتر دوست داره؟
گفتم: چون…
خانم چادری که روبروی من نشسته بود, گفت: همین شما ها هستین که باعث شدین, مترو به این صورت در بیاد! اگر از این ها خرید نمی کردید, مترو به صورت بازار مکاره در نمی اومد!
پرسیدم: اشکالش چیه؟ یک رکورد دیگه هم در دنیا به جا گذاشتیم؛ دارای بزرگترین فروشگاه سیار جهان هستیم!
گفت: آقا, این چیزا مسخره نیست! شهرداری باید این ها رو جمع کنه.
پرسیدم: که با اون ها چه کار کنه؟ بکشتشون؟
گفت: چرا بکشتشون؟ براشون کار ایجاد کنه.
جوانی که جایش را به من داده بود, گفت: برای من مهندس کار ایجاد نکرده, برای این بی سواد ها کار ایجاد کنه؟!
گفت: لابد, شما توقعتون زیاده!
جوان گفت: من سال ها درس خوندم که راحت زندگی کنم. این که کاری بخوام که با اون بتونم یک آپارتمان کوچیک اجاره کنم و حداقل زندگی رو فراهم بکنم, توقع زیادیه؟
جوان دیگری گفت: نامزدم, پس از پنج سال انتظار, هفته ی پیش, با مرد دیگه ای ازدواج کرد. لابد چون من هم توقع زیادی از زندگی داشتم!
ناگهان مردی که باتری و چراغ قوه می فروخت, گفت: بدبخت شدم! مامورای شهرداری اومدن توی مترو! الان هم وسایلم رو می گیرن, هم جریمه م می کنن!
خانم چادری گفت: بده به من, می ذارم زیر چادرم!
مرد به سرعت چراغ قوه هایش را به آن خانم داد. جوراب فروش, با دیدن این صحنه, گفت: خانم, قربون دستت جوراب های من رو هم قایم کن!
خانم بخشی از جوراب ها را پنهان کرد. بقیه را هم من در ساکم پنهان کردم. کمی بعد, مامورین شهرداری در حالی که به اطرافشان نگاه می کردند, از جلوی ما گذاشتند. خواستم جوراب ها را از ساکم بیرون بیاورم که جوراب فروش گفت: صبر کن آقا, الان بر می گردن!
حق با او بود. کمی بعد آن ها برگشتند و در ایستگاه بعد از مترو پیاده شدند. من جوراب های جوراب فروش را به او دادم و خانم چادری هم باقی جوراب ها و نیز چراغ قوه ها را به مرد چراغ قوه فروش داد. آن ها پس از تشکر زیاد از من و خانم چادری رفتند. از خانم چادری پرسیدم: مگه شما نمی خواستید که مامورین شهرداری, فروشنده های دوره گرد را جمع کنند؟ پس چرا باهاشون همکاری نکردید؟
گفت: اون وقت گیر شما ها می افتادم! [ همه خندیدند. ] تازه من که دلم راضی نمی شه, که اموال این بدبخت هارو شهرداری بخوره!
گفتم: ولی به هر حال بهتره آدم, دل و زبونش یکی باشه!
جوان قوی هیکلی به من گفت: آقا شما دارید این خانم رو نهی از منکر می کنید, یا امر به معروف؟
همه خندیدند و من گفتم: من غلط بکنم از این کار ها بکنم. من فقط بیان احساس کردم.
مرد سمت چپی من گفت: داشتید می گفتید که چرا آدم نوه خودشو از بچه شم بیشتر دوست داره؟
گفتم: چون دشمن, دشمنشه!
پرسید: چطور؟
گفتم: مگه نشنیدید که می گن؛ دشمنی خونخوارتر از اولاد نیست. شاخ گاوی بدتر از داماد نیست! [ همه خندیدند. ] پس نوه هم دشمن اولادمونه! من را ببخشید باید این ایستگاه پیاده بشم.
مرد سمت راستی پرسید: جواب من رو ندادی!
پرسیدم: چه جوابی؟
گفت: این که اگه برام جوراب بخری, چه فکر بدی در موردت می کنم. به ایستگاه رسیده بودیم. سوزن نخ کن ر ا به خانم چادری دادم و گفتم که این شاید به درد شما بخوره. در ضمن از لطفی که در حق اون دوره گرد ها کردید, سپاس گزارم.

دیدگاهتان را بنویسید