ای ناشناسِ امروز به آیندگان بگو
ای ناشناسِ امروز به آیندگان بگو
کی و کجا قرار است کنار هم آرام گیریم؟در کدام برهه از زمان یکی دستمان را میگیرد و در پس کوچه های بی خیالی تابمان میدهد؟کدام روز از این فصل زرد قرار است زیبایی های خفته ی شهر بیدار شوند و خود را از دل چرکین آدمها بیرون بکشند تا یک دل سیر نگاهشان کنیم.
شاید آنقدر دیر بیدار شوند که ما خفته باشیم.
ما مردمان سردرگم،آرزوهایمان،امیدهایمان و فرداهای پیشرو را در بازی بی بازگشت زندگی باختیم،بی آنکه بدانیم کدام رنگ برای کدام فصل خوش رقصی می کند!
جبر زمان بازیگر قابلی است تک خال می اندازد از همان هایی که تمام برگه های دستمان نیز حریف تک برگش نمیشود.صبر،تنها علاج دردهایمان بود،صبری که سر آمد و اویی که برای آرام خفتنمان هرگز نیامد…
دست هایمان آنقدر تنها ماندن که حتی گرفتن یادشان رفت و دلهایمان در این فصل سرد بی تفاوتی ها،دیگر تاب ماندن در انتظار را ندارند.
حواسمان را پرت می کنیم،آنقدر پرت که برای پیدا کردنش باید دنبالش بگردیم،اما وقتی پیدایش می کنیم باز آش همان آش و کاسه همان کاسه میشود.
خط های موازی هرگز همدیگر را فتح نمی کنند اما دست درازی به اصول دیگری نیز در کارشان نیست،دو خط موازی تنها در قوانین ریاضی می توانند بی آنکه دیگری را فتح کنند همراهش شوند.
خودمان را می کُشیم تا برسیم،اما آنچه میرسد ما نیستیم،خودکشته ای است که برای رسیدن جان،دل و عقل قربانی کرده است.
ای ناشناس امروز به آیندگان بگو،درخت ما در کویر ناامیدی ها پژمرد و بی آنکه به بار بشیند به خزان نشست…