اندیشه بر فراز برج خاموشان
در منتهی الیه شمالی و جنوبی شهر یزد، درست در جوار بخشهایی که زندگی روزمره خود را پی میگیرند، پهنههایی قرار دارد که موطن خفتگانیست که در سکوت کامل، خاک آنها را در آغوش گرفته و چنان در آن آرام گرفتهاند که گویا هرگز و هیچ گاه بر روی این زمین خاکی زیست نکرده بودند.
در شمال شهر و در بستری از ریگ بیابان، خلدبرین قرار دارد که جایگاه ابدی مردگانیست که در زمان حیاتشان با آیین مسلمانی روزگار میگذراندهاند، آنهایی که در زمانِ بهره داشتن از حیات، بانگ هیچ واعظی را برای نیستی و مردن چندان جدی نگرفته بودند و مرگ را افسانهای ناباور قلمداد میکردند حال آنکه اکنون حیات آنها به افسانه بدل گشته است. این آرامستان بزرگ شهر، روزگاری زمینهای کشاورزی متعلق به ارباب جمشید امانت بود که از آن زندگی میرویید اما یک بخشش موجب شد تا خاکِ آن، بوی مرگ بگیرد. در سال ۱۳۴۶ این زرتشتی پاک نهاد حدود ۹۰۰ هزار متر مربع از زمینهای خود را به شهرداری یزد بخشید تا مدفنی شود برای دفن مسلمانان از حیات تهی شده.
اما در پهنهای محدود در جنوب شهر، آنجا که فاصلهای چندان با جاده کنار گذر شهر ندارد، کوهی کوتاه قامت، سرراست نموده است که بر فراز آن دخمهای قلعه مانند جای گرفته است که دیرزمانی به دخمه یا استودان (استخوان دان) یا برج خاموشان ملقب بوده است. در این برج خاموش، شمعهای انسانیِ بی فروغ را- مردههایی که از آیین زرتشت بودند- میگذاشتند برای اینکه پیکرِ جان از دست داده، خاک و طبیعت مقدس را آلوده نسازد. از دهه چهل با ممنوعیت آیین دخمه گذاری، مردههای زرتشتی در خاکِ دامنه این کوهِ خاموش، آرام گرفتهاند و مردگان زرتشتی به جای اینکه تسلیم پرندگان آسمان شوند، اسیر خاک گشتهاند.
این دو جایگاه ابدی، مدفن غنیترین و بزرگترین فکرها و آرزوهای انسانهایی است که زمانی حق زیستن داشتند، آرزوهایی که روی زمین شاید هیچ گاه مجال شکفتن نداشتند. زیر خاک این شهر استخوانهای مردان و زنانی نهفته است که روزگاری پیش از ما زیر بار ظلم و ستم زندگی کردند، به کار مشغول بودند، سرد و گرم روزگار را چشیدند و در کنارش نیز عشق و نفرت ورزیدند. شمارِ آدمیانی که در دورهای از زمان، از نعمت حیات برخوردار بودند و اکنون در این دو پهنه از شهر جذب خاک شدهاند، مشخص نیست. چه بسا آدمهایی سر بر این خاک نهادهاند که اکنون در خاطر هیچ احدی از باشندگان این شهر جایی ندارند.
گاهی لازم است شهروند یزدی، هیاهوی زندگی و دغدغههای بی پایان آن را برای لحظهای فراموش کند و در غروبی از روزها، از دامنههای کوه دخمه، به عنوان نزدیکترین مکان کوهستانی به شهر، بالا رود و در نقطهای مرتفع از آن بنشیند، به تکاپوی شهر و روشناییهای ساکن و در حال حرکت نگاه کند، به اندیشه فرو رود و بدین سان به زندگی بنگرد: یک پلک به هم زدن و یک دم و بازدم.
وقتی از آن بالا به گستره بخشی از شهر مینگری هیاهویی خفیف و جنبشی کم جان به ذهنت خطور میکند که با واقعیت ملموس سطح شهر کمی متفاوت است اما ذهن، این هیاهوی کم رنگ را وا میشکافد و واقعیت عریانی از زندگی را برایت مجسم میکند. انسانهایی را آن پایین میبینی با دلمشغولیهایی متفاوت. برخی آرزوهایی بی پایان دارند، گویی آینده برای آنها بی انتهاست و عمر آنها نامحدود، چنان به دغدغههای شیرین و اهداف خود دل بستهاند که آغوش خاک را از یاد بردهاند. آدمهایی هم آن پایین هستند که عرصه زندگی را چنان تنگ شده میانگارند که آرزویشان رهایی از زندگی و هم آغوشی با خاک است. ی ای
از آن بالا بهتر میتوان بر زندگیِ بی اندیشهی عدهای از مردمان، اندیشید. مردمانی عجول، که همیشه عجله داشتهاند روزها و شبها را سپری کنند و فرداهایی را چشم انتظار باشند بدون درک و استفاده از لحظههای حال و اکنون. آدمهایی که در زندگی میدوند تا به فرداهایی برسند که چون سراب بر عطش آنها خواهد افزود. مردمی که میدوند و میدوند و میدوند و چون لحظهای به خود میآیند میبینند جسم و چهرهشان با وزش باد روزگار تغییر کرده و حسرت دیروزها بر دلشان نشسته است.
چون نیک بیاندیشی متوجه میشوی در زیر خاک پیرامونت آدمهایی خفتهاند که زندگی را بی اندیشه گذرانده و روزهای خود را به امید آمدن روزهای بهتر تباه ساختهاند. آدمی با آرزوهای نامحدود و امیدهای واهی خود شاید یک روز صبح از خانه بیرون رود بدون آنکه بازگشتی در کار باشد، یا شبی را سر بر بالین گذارد بدون آن که سر بلند کردنی در پی داشته باشد و روز دیگری را نظاره کند. وقتی جسم بی جان او را در یکی از دو پهنه شمال یا جنوب شهر زیر خاک کنند، بر فراز جسم بی روح او، فکر سرزمینهای نرفته و ندیده، کتابهای نخوانده، عشقهای برکام ننشسته، زندگیهای نکرده، لذتهای بر جسم و جان نرفته و رویاهای بر باد رفتهاش حسرت وار پرسه میزند. پس شایسته است آدمی بر فراز کوه خاموشان بر این بیاندیشد که چگونه زندگی را سپری نماید تا بعد از مرگش، حسرت زندگی نزیسته روحش را ناآرام نسازد.