آغوش یلدا

پاییز قبل از آنکه بفهمد خود را در آغوش یلدا می بیند و بعد از اینهمه تشویش عاقبت در دامان یلدا آرام میگیرد، پاییز حرف دارد، او قصه ی این خزان را در گوش یلدا آرام زمزمه می کند و از جدایی ها می گوید، از درختی که بار امانت بر زمین گذاشت تا نارنج هایی که زرد شدن رسیدنشان شد، شیرین و جانسوز و پر غصه.

پاییز نگران فردای بعد از خزان است، نگران تازیانه های زمستان بر تن لخت درختان و غرش آسمان ابری بر سر نرگس هایش، اینکه نکند برود و بهاری بعد از زمستان نیاید. یلدا صبورانه تا سپیده به حرف هایش گوش می دهد، نگرانی هایش را مرهم می گذارد و برایش بهار نارنج دم می کند.

رفتن در اوج، درستی خزان را اثبات می کند، باغ عریان در سکوت و تنهایی تا فرصت باقیست به برگ های بر زمین نشسته اش نگاه می کند، رنگ به رنگ شدن هایشان را می بیند و کم کم آغوش مرگ زمین باز میشود.

یلدا درست حس شب قبل از امتحان دارد و پاییز همان شاگرد عجولی می شود که هنوز کوهی درس نخوانده دارد، ترس رسیدن و نرساندن همیشه با پاییز است، اینکه زمستان بیاید و طبیعت خوابش نبرده باشد کابوس شب امتحان پاییز است. برگ ها پایین، وقت تمام است.

با رفتن خزان، زمین یادگاران پاییز را در لایه لایه ی خویش سخت در آغوش می گیرد چرا که او هنوز نمی داند زمستان با ریشه ها چه خواهد کرد.

برای بدرقه لشکر خزان یک یلدا کافیست، برای محو شدن اینهمه زیبایی یک چله کافیست، فردا از خزانی که اینگونه چالش آفرید چه می ماند؟ برگ ها می پوسند، درخت ها می خوابند، پرستوها که رفته اند و کلاغ ها بر درختان، نوای سرد زمستان سر می دهند.عجب انقلابی کرد پاییز.

شور و بلوایی در آسمان برپاست، سیاهی خود را در اوج سلطنت می بیند، ماه در افول ترین حالت ممکن به نظاره نشسته است، سوز می آید، زمستان سوار بر باد، لگد بر پیکر نحیف و خسته پاییز می کوبد و ننه سرما بازهم برای پاشیدن سردی به میدان می آید. این همه سراسیمگی برای آمدن؟

یلدا نماد اقتدار است، اوییکه نه تاخیری دارد و نه تمدیدی میپذیرد،نه شرط دیده شدن ماه دارد و نه بنایی برای ماندن، در اوج سیاهی می آید، نور چراغ خانه هایمان میشود، حافظ بر طاقچه را فالی می زند و یوسف گمگشده را باز می گرداند و عیب رندان را دوباره از زمانه امروز می گوید.

قرار عاشقانه وداع پاییز و سلام زمستان یلدا می شود….

دیدگاهتان را بنویسید